لیلا خیامی - همه بعضی وقتها دلشان تنگ میشود، حتی کتابها. البته حتما آدمهایی هم هستند که دلشان برای کتابها تنگ میشود. اما سرشان آنقدر شلوغ است که اصلا حواسشان نیست.
کتابخانه ساکت بود، مثل همیشه. کتابها خیلی وقت بود توی قفسهها نشسته بودند و از جایشان تکان نخورده بودند. ورق نخورده بودند. همه حسابی بیحوصله بودند. باد آمد هاها و هوهو کرد.
پنجره کتابخانه باز بود. باد رفت توی کتابخانه. چشمش به آن همه کتاب که افتاد، دلش خواست ورقشان بزند. یکییکی کتابها را برداشت و هی ورق زد و ورق زد.
کتابها از اینکه ورق میخوردند خوشحال بودند. کتاب نارنجی ماجراجویی گفت: «وای! چه هیجان انگیز!» کتاب عاشقانه قرمز لبخندزنان گفت: «چه رمانتیک!» کتاب آبی ورزشی گفت: «چه قهرمانانه!» باد از حرفهای کتابها ذوق کرد و باز هم ورق زد و ورق زد.
کتاب بزرگ دایرةالمعارف سبز لبخندزنان داد زد: «ممنون باد عزیز! خیلی وقت بود تکانی نخورده بودیم! خیلی وقت بود ورق نخورده بودیم! صورتــمان حســابــی خاک گرفته بود.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «خیلی وقت است کسی حوصـله کتاب خواندن ندارد. دلش برای ما تنگ نمیشود. راستش شاید هم همه حسابی سرشان شلوغ است یا شاید دیگر ما را دوست ندارند!»
کتاب آبی ورزشی بپربپری کرد و گفت: «دلمان برای بیرون رفتن تنگ شده است. کاش ما را امانت بگیری و با خودت ببری.» باد هوهو کنان به کتابها نگاهی انداخت و گفت: «اما من که سواد ندارم. چطور شما را بخوانم؟ من فقط از صدای ورق خوردنتان خوشم میآید.»
بعد هم همانجور که بین قفسهها چرخ میزد فکری کرد و گفت: «اما میتوانم شما را با خودم ببرم. شاید هنوز بعضیها حوصله داشته باشند. شاید هنوز بعضیها سرشان خیلی شلوغ نباشد. شاید هنوز بعضیها کتاب خواندن را دوست داشته باشند.»
باد این را گفت و هوهو همه کتابها را روی پشتش سوار کرد و از پنجره پرید بیرون. توی آسمان چرخید و هوهو کرد. کتابها با هیجان فریاد میکشیدند و میخندیدند. انگار سوار قطار هوایی شهر بازی شده بودند.
باد رفت و رفت تا به یک خیابان شلوغ پر از خانههای بلند و کوتاه رسید. بعد هم هوهوکنان توی خیابان چرخید و پنجرههای بسته را هل داد و یکییکی باز کرد و توی هر خانه یک کتاب انداخت.
کتابهای نارنجی و سبز و قرمز و آبی و ... با خوشحالی میپریدند و از پنجره خانهها میرفتند تو. خیلی طول نکشید که صاحبهای خانهها متوجه باز شدن پنجره و باد و کتابی که به دیدنشان آمده بود شدند.
همه با خنده کتابها را برمیداشتند و نگاه میکردند. بو میکردند و ورق میزدند. انگار همه خیلی دلشان برای بوی کتابها و صدای ورق خوردنشان تنگ شده بود.
انگار همه دلشان برای خواندن کتابها یک ذره شده بود اما سرشان آنقدر شلوغ بود که حواسشان نبود چقدر دلتنگ کتابهایند! چند دقیقه بعد، توی خیابان شلوغ پر از خانههای بلند و کوتاه، همه داشتند کتاب میخواندند: ماجرایی و عاشقانه و ورزشی و تاریخی و ... . کتابها خوشحال بودند.
از اینکه باز ورق میخوردند و خوانده میشدند توی دلشان قند آب میشد. کتابها دیگر بیحوصله نبودند. میخنــدیـدنـد و قصههایشان را با کلمهها و جملهها برای همه تعریف میکردند.